شب است و جاده از دل کویر و کوه و کمر می گذرد و من مسافری غریبم در دل جاده ، وقتی پای حرکت و عبور و رفتن در میان باشد و در انتها مقصدی از جنس نور چشم به راه تو باشد ، سیاهی شب و طول راه هم جذاب می شود و خاطر طرب انگیز و زمانه شادمانه تر سپری می شود .
شب چادر سیاه خود را بر سر زمین کشیده است و دشت را بسان بوم نقاشی پر از نقش های مبهم و ناموزون می کند ،
اما اقبال با من و اهالی زمین و راهیان جاده یار است و کم کم ستاره ها چشمک زنان جرعه های امید در کام رهگذران می چکانند و مرا تا آسمان ها به اوج می برند ، حالا می شود از عبور کامیون ها و اتوبوس ها و ماشین های کوچک تر از کنار تابلوها و تپه ماهورها و چرخش و پرش لاستیک های ماشین بر اعواج امواج جاده هم لذت برد و صدای کارگردان خلقت را شنید که فریاد می زند : صدا ، دوربین ، حرکت… و بیشتر امیدوار شد ، صدای موسیقی را کمی کمتر می کنم “گلپونه های وحشی دشت امیدم ….” ، تا در حد زیر صدا خیال پردازی ام را همراهی کند ،
احساس دلتنگی عجیبی در فراق دوستان جان ، که در این ایام با هم به زیبایی مانوس بودیم مرا به آغوش می کشد و در سرمای کویر ، وجودم گُرمی گیرد ؛ چهره ها ، مهربانی ها ، شادی ها ، باهم بودن ها ، لبخند ها ، بچه ها با خوبی ها و احساسات پاک شان و…. همه و همه بر پرده نقره ای ذهنم فریم به فریم رژه می روند و تاریکی فضا هم در مرور خاطرات و جولان روحم به کمک آمده و فضا را جذاب تر می کند ، حالا حوالی پایان راه است و
می روم تا در حریم آستان قدسی ثامن الحجج “علیه السلام” تمام خاطره های زیبا و یاد یاران را در ازدحام صدای نقاره ها مرور و متبرک محضر مولای خویش کنم.