در آسمان ابری دل من که هیچ چیز جز پنجرهای برای پرواز کبوتران ندارد به ناگاه عطر نام تو (امام رضا ) میپیچد، آرام آرام با دلی سرشار از امید و قلبی آکنده از اضطراب عشقِ شمسالشموس و با چشمانی سرشار از شوقِ خواستن و دیدن، قدم برمیدارم به سوی جایی که همۀ عالم اشتیاق دیدارش را دارند.
با خودم میگویم امام رضا جانم: دلم باب الجواد میخواهد که دروازۀ ورود به قلب توست، دلم پنجره فولادت را میخواهد که اگر اشک چشمانم امان بدهد، دلم را دو دستی تقدیمت کنم، دلم میخواهد وقتی به صحن و سرای پر از نقش و نگارت با آن آینهکاریهای دلبرانه و ماهرانه میرسم زیارتنامهات را بخوانم و با شوقی سرشار، صلوات خاصهات را با هزار امید، کبوتروار زیر لب زمزمه کنم.
امام رضا جانم هر بار که به طوافت آمدهام سنگفرشهای حرمت شاهد بودهاند قدم به قدم عشقِ لبریز تو را حس کردم، تو زائرت را از هر نقطه و مکانی که باشد فرا میخوانی اما گرما، کشش و جاذبۀ عرفانی و معنوی سرایت آنقدر زیاد است که همه محو توایم، بیآنکه حاجتی در خاطرمان مانده باشد در عین بسیارخواهی!رسیدن به درگاه تو آغاز همۀ خواستنهای بشر است. رضا، شیرازی، طبرسی، صفوی و…دیگر خیابان نیستند کبوترانیاند که مرا به سوی تو و به شوق دیدن تو پرواز میدهند. صفای صحنهای تو با اشک و لبخند تزیین شده است، میدانم، میدانم نام تو ابری است که میبارد بر سرزمینهای خشکیده، بر کویر، بر هر کجای ناشناخته، بر گناهان ما، تا عشق تولدی دوباره بیابد و ما را به دروازۀ قرآن تو برساند.
نام تو امام رضا آیهای است که به شفاعت پیوند خورده از ناامیدی تا امید، از نفرین به رضا، از زمین تا آسمان. خواستم بنویسم که تو هیچ کسِ دنیای منی اما خودم را در آستانۀ تو یافتم، در صحن کبوترانی که کربلا را به حرمت میآورند و بر آسمان گنبد طلایی تو رازهای سبز و فیروزهای را به کویرِ دل ما میبخشند و خادمان حرمت بلند بلند در نقارههای زمردی تو میدمند تا خبر از دور و نزدیک شفاعت بدهند. وقتی چشمان مادری به اشک میشکند و یا دستان پدری رو به گنبدت بالا میرود و دختری و پسری تضرع میکنند به شفاعت خواستههای کوتاه و بلندشان، تو برمیخیزی و بر سرهای همهشان دست اجابت میکشی تا همواره قاصدکهایی باشیم که پیغام تو را در کوچههای زمین میهمان کنیم.
تو برمیخیزی و تمام ما را از حلقه بودن بر پنجره فولادت به ابرهایی بدل میسازی که در آسمان زندگی، به عشق باریدن را تا ابد تمرین کنند.چه زیباست که به خانههای ما سر میزنی و کودکان و پدران و مادران ما را دست میگیری، چه زیباست که متولد میشوی در دعاهای مردم از شالیزارهای شمالی تا گندمزارهای جنوبی، از کشتزارهای آفتابگردان غربی تا زمینهای زعفرانی شرقی.
نام تو فراتر از مهربانی است و آوازۀ آن حتی به گوشوارههای درختان گیلاس آنسوی زمین نیز رسیده است و سربازان گمنامی که در تاریکی هر شبِ دنیا رو به سوی تو آرام میگیرند و صبح با عطر گلاب تو، روز را میآغازند. تو ملجأ همۀ بیپناهانی آنجا که به هر زبانی میگویند: شاه پناهم بده خستۀ راه آمدم.لایق وصف تو که نیستم اما میدانم ای شاه خراسان چه بسیار که تو را یافتهاند و چه بسیار که در جستجوی تواند.
- نویسنده ، دکتر فرخرو شهابی