همه جای شهر بوی او را میدهد. به هر نقطه مینگری لبخند مهربان و نگاه نافذش را میبینی. این روزها دل آدمها که هیچ، دل این شهر هم برای او تنگ شده است.
باورش سخت است دو سال است دیگر هوای این شهر با نفسهای او معطر نمیشود و دو سال از گشودن آغوش میلیونها عاشق برای بازگشت پیکر بیجان او به وطن میگذرد؛ او که برای ما مالک اشتر بود و هست اما در عین تواضع خود را سرباز وطن میدانست، حالا دو سال است در خاک سردی که روزی با قدومش آن را گرم میکرد آرمیده است.
من هم این روزها خود را در میان هزاران زائراین شهید بزرگوار جا دادم و به دیدارش رفتم؛ بازهم مهمان داشت مثل همیشه! این روزها در هرساعتی از روز و شب مهمان دارد؛ مهمانانی که برای تسکین درد مشترک دلتنگی میآیند.
قبل از رسیدن به مزار باید مسافتی را پیاده طی میکردی؛ جادهای مستقیم که به مسجد، گلزار شهدا و در نهایت به مزار سردار منتهی میشد.
قدم زدن در جادهای که انتهایش به وصال معشوق ختم میشود، چفیه دور گردن عاشقان، دود اسپندی که از مهمانان استقبال میکرد، چای صلواتی که پخش میشد، بساط واکس زنی کفش ها در کنار خیابان، نوای مداحی از هر موکب، همه و همه شباهت عجیبی با وعده هرساله عاشقان با امام شهدا داشت.
ترکیب این حال و هوا با باران امسال هوش از سر عاشقان میبرد؛ حال و هوایی داشت که کلمات و جملات از وصفش عاجزند؛ هر چه نزدیکتر میشدم عطر حضورش را بیشتر حس میکردم؛ جمعیت هم قدم با من هم انگار این حرف را تأیید میکرد، اگر حضورش حس نمیشد پس چرا این همه عاشق به دیدارش آمده بودند؟
پا در میان قبور شهدا که گذاشتم دلم بیقرار شد و چشمانم تر. با وجود آن جمعیت، تنها دیداری از دور نصیبم میشد اما برای عاشق دیدار معشوق از دور هم مرهمی بر دل تنگش است.
گوشهای ایستاده بودم و به جمعیت نگاه میکردم؛ به صفی که برای زیارت مزار او تشکیل شده بود، به زن بارداری که دور از قبر ایستاده و از چهرهاش پیدا بود که در دل با سردار سخن میگوید یا پیرمردی که از صندلی تاشوی همراهش معلوم بود توان ایستادن یا راه رفتن طولانی را ندارد. کمی آن طرف تر خانمی روی صندلی نشسته بود، پای گچ گرفته و عصایش متعجبم کرد که چگونه آن مسافت را طی کرده تا به اینجا رسیده است.
یکی در دستش گل داشت یکی هم گلاب، یکی عکس چاپ شده روی پرچم و دیگری روی کاغذ. کسانی هم که دست خالی آمده بودند در عوض چشمشان پر از اشک بود، نگاهشان پر از غم و دلشان پر از درد.
چشم را چرخاندم، مردی را دیدم رو به مزار ایستاده، کتابچهای به دست دارد و گریان دعایی میخواند.
حتی با نیم نگاهی به اطراف و دیدن مهمانان تمام نشدنی سردار از هر قوم و ملیتی میتوان فهمید که پس از گذشت دو سال او هنوز جای خود را در دل مردم از دست نداده و درد غمش فروکش نکرده که هیچ، جهان هر روز بیش از پیش نبودش را به رخمان میکشد.
غرق در فکر و ماتومبهوت عظمت او بودم که دختر جوانی کنارم ایستاد و پاکتی را به دستم داد. پاکت را باز کردم روی کاغذ داخل پاکت نوشته شده بود: «محرمانه، شخصا مفتوح گردد!
از: سرباز ولایت
به: جوانان
تمام کسانی که به کمالی رسیدند خصوصا کمالات معنوی که خود منشأ و پایه دنیوی هم میتواند باشد منشأ همه آنها سحر است. سحر را دریاب! نماز شب در سن شما تاثیر شگرف دارد. اگر چند بار آن را با رغبت تجربه کردی لذت آن موجب میشود به آن تمسک یابی.
زیربنای تمام بدیها و زشتیها دروغ است.
احترام و خضوع در مقابل بزرگترها خصوصا پدر و مادر؛ به خودت عادت بده بدون شرم دست پدر و مادرت را ببوسی هم آنها را شاد میکنی و هم اثر وضعی بر خودت دارد.
امضا برادرت قاسم سلیمانی»
این همه اشتیاق مردم، این نوشتهها، بیان سخنانش و چاپ کتابهایی در مورد او گویای این است که بسیاری از ما در این دو سال تازه فهمیدیم او که بود، چقدر بزرگ بود و چقدر مرد بود!
در نشستی یکی از مهمانان تعبیر جالبی به کار برد گفت: «همه میگویند یک دست صدا ندارد اما دیدیم که یک دست چه صدایی به پا کرد» آری! با یک دست هم میتوان غوغا به پا کرد، دیدیم که یک دست هم صدا دارد، صدایی بسیار رساتر از هزاران دستی که شبانه روز برای خاموشی صدای او خود را به آب و آتش میزنند.