چهل سال چله نشینی کرد تا نیمه شبی در شطی از مهتاب غسل شهادت کند و به زندگی جاودانه برسد که رسید، اکنون از او چه می توان نوشت که به مراد پیوسته و بر سفره خود خدا روزی می خورد.
نوشتن برای مردی که خوش نداشت برایش بنویسند سخت است. نوشتن برای ققنوسی که از خاکستر شدن باک نداشت سخت است، خاصه که نویسنده اش غریب وار در پیله تن دست و پا بزند.
داریم آماده می شویم دومین سالگشت حیات دوباره اش را عزا… نه!، جشن بگیریم که او نمرده است و نخواهد هم مرد. قاسم ما تازه دو سال است که متولد شده است.
پیراهن پاره پاره اش را بنگر زخم تن پر ستاره اش را بنگربرروی زمین فتادنش را دیدی برخاستن دوباره اش را بنگر
چهل سال چله نشینی کرد تا نیمه شبی در شطی از مهتاب غسل شهادت کند و به زندگی جاودانه برسد که رسید، اکنون از او چه می توان نوشت که به مراد پیوسته و بر سفره خود خدا روزی می خورد.
من فقط می توانم نوحه سرای دل افسرده خود باشم که نتوانست حتی به پایین ترین صخره از ستیغ آن قله ی سر در آسمان، دست بکشد.قره العین من آن میوه دل یادش بادکه خود آسان بشد و کار مرا مشکل کرد!
من فقط می توانم یکی از همین روزها که شهر کرمان زیارتگه رندان جهان شده است، بروم بنشینم در دامنه کوه صاحب الزمان، بالای مزارش، و همان شروه همیشگی ام را بخوانم که:
فلک داد و فلک صد داد و بیدادفلک تخت سلیمان داد بر بادبنشینم آن بالا و فوج فوج مردمی را نگاه کنم که جنگل انبوه صاحب الزمان را در می نوردند و مویه کنان بالا می آیند تا کبوتر سفید قبرش را بغل کنند و مثل مادری دلبند از دست داده، اشک بریزند.می نشینم آن بالا و خاطرات قشنگش را به یاد می آور م و دل مهربانش را که شبیه دل هیچ ژنرالی نبود جز خودش.
بیاد می آورم آن دوچشم سحرانگیزش را وقتی مثل دو دریای به هم رسیده ، زیر سایه بان ابروهای پر پشتش می درخشیدند و مروارید محبت به ساحل چشمانش هدیه می دادند، آنگاه که واعظ بیت الزهرا، روضه ی کشتی پهلو گرفته را می خواند.
از دامنه کوه پایین می آیم و به فاصله، آن گوشه کنارها می ایستم که مزاحم پروانه های اطراف شمع مزارش نباشم و به روزهایی فکر می کنم که لشکر سیاهدلان داعش، سوریه و لیبی و عراق را درنوردیده و تا نزدیکی مرزهای کشورمان جلو آمده بودند، اما از ترس علمدار رشید ما، وجود پا پیش گذاشتن را در حوالی مرزهایمان هم نداشتند. نزدیک تر می شوم و طوفان خاطره آن شب می پیچد توی مغزم.
دو سال پیش همین جا ها ایستاده بودم در حالی که کمی آنطرفتر، چسبیده به دیوار مسجد صاحب الزمان، زیر شولای شب، عده ای داشتند انگشت و انگشترش را در خاک می گذاشتند و ما مردم، مثل ابر بهار در آن شب سرد و سوزناک اشک می ریختیم. شراب نور که به رگ های شب دوید و اذان صبح را گفتند، سراپرده ی محل تدفین بالا رفته بود و از آن گردوی ثمری دره ی قنات ملک، بر روی زمین اثری نبود. ستاره ای پر نور هنوز داشت توی آسمان می درخشید.