پیراهن قرمز جذبش را انتخاب کرده و شلوار سورمه ای تیره اش را هم کنارش گذاشته، سرتاسر جاکفشی را دنبال کتونی های سفید و سرمه ای روشن ش می گردد و آخر سر هم با اشاره مادرش پشت در پیدایشان می کند.
بوی کتلت ها او را به آشپزخانه می کشاند، چشم های مادرش را که سرگرم چیزی در درون کابینت بالایی است، دور می بیند، طرف سینک می رود و دست و صورت ش را همانجا می شوید، دمپایی مادر روی کمرش می نشیند و شلیک خنده اش کل خانه را از جا بر می دارد.
پا تند می کند و یکی از آن کتلت های برشته و خوش بر و رو را بر می دارد و در ادامه غرولندهای مادر که می گوید «کی باشه زن بگیری و یک نفس راحتی بکشم» جواب می دهد: اگر یک برنج زعفرانی کنار این کتلت ها برایم گذاشتی قول می دهم تا آخر امسال ازدواج کنم، بعد بلند بلند می خندد و می گوید: من این خوشمزه ها رو با نون ساندویچی نمی خورم!
مادر کمی صورتش را کج می کند، ادایش را در می آورد و با لبخندی کنج لبش، رفتنش را تماشا می کند، سنی ندارد اما قدش بلند شده و تا حدود چهارچوب در بالا رفته است.
برنج که دم می کشد، تلفن را بر می دارد، اولین بار است که ۱۰ بار تماس گرفته و جوابش را نداده!
بی قراری سر تاسر وجودش را فراگرفته، در همین دو سه ساعتی که دیر کرده، صد بار تا سر کوچه رفته و برگشته!
هر چه زمان می گذرد، بیشتر دل و روده اش به هم می ریزد، انگار تمام رخت های عالم را جمع کرده اند در دلش و همانجا یکی یکی آنها را می شویند.
سرش را از پنجره بیرون آورده و هر کدام از پسرهای همسایه را که می بیند، سراغ جگرگوشه اش را می گیرد.
یکی از آنها تا صورت رنگ پریده و لب های خشکیده اش را می بیند و صدای لرزانش را می شنود، در جواب سوالش می گوید، ای بابا! شما مادرها همیشه خدا نگرانید، میاد …
وقتی حوالی ساعت یک شب خبر تصادفش را شنید، دیگر چیزی یادش نمی آید، انگار زمان متوقف شد و او را جایی درست در وسط جهنم انداخت.
حالا حدود دو سال از آن ماجرای تلخ می گذرد، چیزی در ذهنش عوض نشده، بارها و بارها همان صحنه ها را مرور کرده و هر صبح تا شب به قامت بالا بلندی خیره شده که از در بیرون رفته و خیلی دیر کرده، این واقعیت تلخ را از همه پنهان کرده که هنوز هم منتظر است تا برگردد.
بیاید و بتواند کمر شکسته اش را بلند کند، موهای سفید شده اش را رنگ بزند، دوباره داخل حیاط خانه گل بکارد و عطر
کتلت و برنج زعفرانی همه جا را پر کند … به خودش قول می
دهد اگر این بار دست و صورتش را داخل سینک شست، فقط
لبخند بزند و بس …. فقط بیاید!
این صحنه ها برای خیلی ها آشناست، وقتی عید می شود و شوق سفر در دل ها می نشیند، برای خانواده هایی که در تصادفات عزیز از دست داده اند، بازگشت روزهای جهنمی است.
برای برخی هم نه، خوشبختانه برق نگاه شان فرق می کند، این روزها بسیاری از خانواده ها آماده می شوند تا سفر حداقل ۱۰ روزه خود را آغاز کنند. بار و بندیل راه را می بندند و آماده حرکت می شوند. وای که در دل بچه ها چه شور و شوقی است…
نگذاریم با بی دقتی و عجله، خدای ناکرده عمرشان کوتاه باشد یا برای همیشه به جای راه رفتن، روی ویلچر بنشینند و بازی کردن بقیه را تماشا کنند.
بیاییم ۲ ساعت دیرتر به مقصد برسیم، اما با لبخند!